348. امام صادق علیه السلام- خطاب به عبد العزیز قراطیسى-: اى عبد العزیز! ایمان، مانند نردبانى است که ده پلّه دارد و از آن، پلّه پلّه بالا مى روند. بنا بر این، کسى که در پلّه ی دوم است، نباید به آن که در پلّه ی اوّل است، بگوید: تو اهمّیتى ندارى. [و همچنین] تا برسد به دهمى [که او هم نباید به پایین تر از خود، چنین سخنى بگوید]. پس آن را که در پلّه ی پایین تر از توست، نینداز، که بالاتر از تو نیز تو را مى اندازد. اگر دیدى کسى یک پلّه از تو پایین تر است، با ملایمت، او را به سوى خود بالا کشان و فراتر از توانش، بر او بار مکن، که او را مى شکنى و البتّه هر کس مؤمنى را بشکند، باید شکستگىِ او را ببندد.
349. الخصال- به نقل از عمّار بن ابى احوص-: به امام صادق علیه السلام گفتم: نزد ما گروه هایى هستند که به امیر مؤمنان معتقدند و او را از همه ی مردم، برتر مى دانند؛ ولى به فضیلتى که ما براى شما قائلیم، معتقد نیستند. آیا آنان را از خود بدانیم؟
فرمود: «اجمالاً آرى. مگر نه این است که خداوند، اوصافى دارد که پیامبر خدا نداشت، و پیامبر خدا در نزد خداوند، درجاتى داشت که ما نداریم، و ما درجاتى داریم که شما ندارید، و شما نیز درجاتى دارید که غیر شما ندارند؟!
خداوند- تبارک و تعالى- اسلام را هفت بهره قرار داد: شکیبایى و راستى و یقین و خرسندى و وفادارى و دانش و بردبارى. سپس آنها را میان مردم قسمت کرد. پس کسى که همه ی این هفت بهره را به او داد، او مؤمن کامل است و تحمّل دارد. همچنین به برخى از مردم، یک بهره داد، به برخى دو بهره، به برخى سه بهره، به برخى چهار بهره، به برخى پنج بهره، به برخى شش بهره، و به برخى هفت بهره. پس بر کسى که یک بهره دارد، دو بهره بار نکنید و بر آن که دو بهره دارد، سه بهره، و بر آن که سه بهره دارد، چهار بهره، و بر آن که چهار بهره دارد، پنج بهره، و بر آن که پنج بهره دارد، شش بهره، و بر آن که شش بهره دارد، هفت بهره بار نکنید- زیرا در این صورت، آنان را گران بار مى کنید و مى رمانید-؛ بلکه با آنان، نرمى [و مدارا] کنید و راه هاى ورود را برایشان هموار سازید.
برایت مثالى بزنم تا از آن، درس بگیرى: مرد مسلمانى بود که همسایه اى کافر داشت و آن کافر، با مؤمن رفاقت مى کرد. مرد مؤمن از خوبى هاى اسلام، براى کافر مى گفت و پیوسته از آن تعریف و تمجید مى کرد، تا آن که علاقه ی او را به اسلام جلب کرد و مرد کافر، مسلمان شد. صبح فردا مؤمن رفت و او را از خانه اش بیرون آورد و به مسجد برد تا نماز صبح را با جماعت بخوانند. نماز را که خواند، به او گفت: بهتر است بنشینیم و به ذکر خدا مشغول شویم، تا آفتاب طلوع کند. او هم نشست. بعد گفت: اگر تا زوال خورشید، به آموختن قرآن بپردازى و امروز را روزه بدارى، بهتر است. او هم نشست و روزه گرفت، تا آن که نماز ظهر و عصر را خواند. باز آن مؤمن گفت: اگر شکیبایى کنى تا نماز مغرب و عشا را نیز بخوانى، بهتر است. او نشست، تا آن که نماز مغرب و عشا را هم خواند. آن گاه، در حالى برخاستند که براى آن تازه مسلمان، دیگر رمقى نمانده و بیش از توانش، بر او بار شده بود. فرداى آن روز، دوباره مرد مؤمن نزد او رفت تا با وى چنان کند که دیروز کرده بود. درِ خانه اش را کوبید و گفت: بیرون بیا تا به مسجد رویم. آن مرد پاسخ داد: از نزد من برو؛ زیرا این دین، دین سختى است و من تحمّل آن را ندارم.
بنا بر این، بر آنان [که همه ی عقاید شما را باور ندارند،] سخت مگیرید و خشونت نورزید. مگر نمى دانى که امارت بنى امیّه، با شمشیر و زور و ستم بود؛ ولى امارت ما با ملایمت و دوستى و وقار و تقیّه و حسن رفتار و پارسایى و کوشش است؟ پس مردم را به دین خود و عقیده اى که دارید، مشتاق سازید».
350. الکافى- به نقل از یعقوب بن ضحّاک، از مردى چرمْدوز از همکیشان ما، که خدمتکار امام صادق علیه السلام بود-: زمانى که امام صادق علیه السلام در حیره(1) بود، مرا با جمعى از دوستانش، در پىِ کارى فرستاد. ما پىِ آن کار رفتیم و دیروقت(2) باز گشتیم. فرش و بستر من، در سَردابى بود که آن جا اُتراق کرده بودیم. من خسته و کوفته آمدم و خودم را انداختم. در همین حال، دیدم که امام صادق علیه السلام آمد و فرمود: «ما پیش تو آمدیم».(3)
من راست نشستم و ایشان بالاى بستر من نشست و از کارى که مرا در پىِ آن فرستاده بود، پرسید. من هم گزارش دادم و ایشان خدا را سپاس گفت.
سپس سخن از گروهى به میان آمد و من گفتم: قربانت گردم! ما از آنان بیزارى مى جوییم؛(4) چون به چیزهایى که ما معتقدیم، اعتقاد ندارند.
امام صادق علیه السلام فرمود: «آنها ما را دوست دارند؛ ولى چون عقیده ی شما را ندارند، از ایشان بیزارى مى جویید؟».
گفتم: آرى.
فرمود: «ما هم چیزهایى داریم که شما ندارید. پس سزاوار است که از شما بیزارى بجوییم؟!».
گفتم: نه، قربانت گردم! فرمود: «و خدا هم چیزهایى دارد که ما نداریم. پس به نظر تو، خداوند، ما را دور انداخته است؟!».
گفتم: نه، به خدا. فدایت شوم! چه کنیم؟
فرمود: «آنها را خودى بدانید و از ایشان بیزارى نجویید. برخى از مسلمانان، تنها یک بهره [از ایمان] دارند، برخى دو بهره، برخى سه بهره، برخى چهار بهره، برخى پنج بهره، برخى شش بهره، و برخى هفت بهره. بنا بر این، نباید کسى را که یک بهره دارد، به آنچه در خور دارنده ی دو بهره است، وا داشت، یا کسى را که دو بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده ی سه بهره است، وا داشت، یا کسى را که سه بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده ی چهار بهره است، واداشت، یا کسى را که چهار بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده ی پنج بهره است، وا داشت، یا کسى را که پنج بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده ی شش بهره است، وا داشت، یا کسى را که شش بهره دارد، به آنچه در خورِ دارنده ی هفت بهره است، وا داشت.
برایت مثالى بزنم: مردى [مؤمن]، همسایه اى نصرانى داشت. او را به اسلام دعوت کرد و از محاسن آن برایش گفت، تا آن که مسلمان شد. سحرگاه، نزد او رفت و در زد. تازه مسلمان گفت: کیست؟ مرد مؤمن گفت: منم، فلانى. گفت: چه کار دارى؟
گفت: وضو بگیر و لباس هایت را بپوش و با ما به نماز [جماعت] بیا. او وضو گرفت و لباس پوشید و با او رفت. آن دو، قدرى نماز خواندند و سپس نماز صبح را به جا آوردند و ماندند، تا هوا روشن شد. آن که پیش تر نصرانى بود، برخاست تا به منزلش برود. مرد مسلمان گفت: کجا مى روى؟ روز، کوتاه است و چیزى تا ظهر نمانده. او هم نشست، تا آن که نماز ظهر را هم خواند. مرد مسلمان گفت: تا نماز عصر هم چیزى نمانده است. و او را نگه داشت تا نماز عصر را هم خواند. سپس برخاست تا به منزلش برود. مرد مسلمان گفت: اکنون، آخرِ روز است و چیزى به پایان آن نمانده. و او را نگه داشت، تا نماز مغرب را هم خواند، و خواست به منزلش برود که آن مرد گفت: تنها یک نماز دیگر، باقى مانده است. مرد تازه مسلمان، ماند تا نماز عشا را نیز خواند و آن گاه، از هم جدا شدند.
سحرگاه روز بعد، باز به سراغ او رفت و درِ خانه اش را کوبید. مرد گفت: کیست؟ گفت: منم، فلانى. گفت: چه کار دارى؟ گفت: وضو بگیر و لباس هایت را بپوش و با ما بیا نماز بخوان. مرد تازه مسلمان گفت: برو براى این دین، شخصى بیکارتر از من بیاب. منِ بیچاره، زن و بچّه دارم».
امام صادق علیه السلام فرمود: «بدین ترتیب، او را وارد همان چیزى (دینى) کرد که از آن، بیرونش آورده بود» یا فرمود(5): «او را از این [در] وارد کرد و از این یکى، بیرون راند».(6)
1) شهرى در شمال جزیرة العرب، که بقایاى آن، در جنوب عراقِ امروز (استان نجف)، واقع است.
2) در بعضى نسخه ها، واژه ی «معتمین» آمده که به معناى وقت نماز عشاست. (یادداشت محقّق الکافى).
3) به اصطلاح، «یا اللّه» گفت تا وارد شود.
4) در بعضى نسخه ها آمده است: «من از آنان بیزارى مى جویم».
5) تردید، از راوى است.
6) ر. ک: المیزان فی تفسیر القرآن: ج 1 ص 301 (توضیحی درباره ی درجات اسلام و ایمان).