1179. امام حسن علیه السلام ـ در سخنانى که پس از شهادت امیر مؤمنان علیه السلام بیان نمود ـ :
جدّم پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به من فرمود که امر [امامت] را دوازده امام از اهل بیت و برگزیدگان او، به عهده مى گیرند و هیچ یک از ما نیست، مگر این که یا به قتل مى رسد و یا با زهر کشته مى شود.
1180. امام على علیه السلام:
… تا این که چون خداوند، جان پیامبر خود را گرفت، قومى به عقب بر گشتند و راه هاى گوناگون، آنان را نابود کرد و بر اندیشه هاى نادرست خویش تکیه کردند و با غیر خویشاوند، پیوند بر قرار کردند و از وسیله اى (اهل بیت) که به دوستى آن مأمور شده بودند، دور گشتند و آن بنا را از روى بنیادِ استوارش حرکت دادند و در غیر جایش گذاشتند. اینان، معدن هر خطا و دروازه هایى گشوده به روى هر کسى بودند که خواهان گام نهادن در باطل و گم راهى بود.
1181. المناقب، ابن شهرآشوب ـ به نقل از منهال بن عمرو ـ :
معاویه از حسن علیه السلام خواست که بر منبر رود و نسب خود را بیان کند. حسن علیه السلام بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند گفت… و سپس فرمود: «قریش بر عرب ها فخر مى فروشد که محمّد صلى الله علیه و آله از آنهاست و عرب ها بر عجم ها فخر مى فروشند که محمّد صلى الله علیه و آله از آنهاست و عجم ها این حق را براى عرب ها معترف اند که محمّد صلى الله علیه و آله از آنان است. حقّ ما را [از غاصبانِ حقّ ما] مى طلبند و حقّمان را به ما بر نمى گردانند.
1182. المعجم الکبیر ـ به نقل از حبیب بن یسار ـ :
چون حسین بن على علیه السلام کشته شد، زید بن ارقم به کنار درِ مسجد رفت و گفت: شمایان، این کار را کردید؟! گواهى مى دهم که شنیدم پیامبر خدا صلى الله علیه و آله مى فرماید: «بار خدایا! من این دو (حسن و حسین) و شایسته از مؤمنان را به تو مى سپارم».
به عبید اللّه بن زیاد، خبر دادند که زید بن ارقم، چنین و چنان گفته است. ابن زیاد گفت: او پیرمردى است که عقلش را از دست داده است.
1183. تاریخ الیعقوبى ـ در بیان رحلت فاطمه علیهاالسلام ـ :
هنگامى که فاطمه علیهاالسلام در بستر بیمارى افتاده بود، همسران پیامبر خدا و دیگر زنان قریش، به عیادت او رفتند و گفتند: چگونه اى؟
فرمود: «به خدا سوگند، از دنیاى شما بیزارم و از جدایىِ شما شادمان. خدا و پیامبر او را با دردِ دل هایى که از شما دارم، ملاقات مى کنم؛ زیرا نه حقّ من حفظ شد و نه عهدم رعایت شد و نه وصیّت به گوش گرفته شد و نه حرمتم پاس داشته شد».
1184. امام حسین علیه السلام:
چون فاطمه علیهاالسلام از دنیا رفت، امیر مؤمنان علیه السلام او را مخفیانه به خاک سپرد و محلّ قبرش را ناپدید ساخت و سپس برخاست و رو به سوى قبر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله کرد و گفت: «سلام من بر تو، اى پیامبر خدا و سلام بر تو، از جانب دخترت؛ همو که اینک به دیدار تو آمد و از من جدا گشت و در آرامگاه تو در خاک خُفت و خدا خواست که زودتر به تو ملحق شود. اى پیامبر خدا! از فراق دختِ برگزیده ات، شکیبایى ام کم شده است و از جدایى سَرور زنان عالم، توانم را از کف داده ام؛ امّا تأسّى به سنّت تو و غم و دردى که از فراقت کشیدم، موجب تسلیت من [در مصیبت دخترت فاطمه] است؛ زیرا من خود، تو را در لحدِ آرامگاهت نهادم و در حالى جان دادى که سَرت به سینه من چسبیده بود. آرى، در کتاب خدا براى من، بهترین عامل پذیرش [و تحمّل این مصیبتها] وجود دارد: «ما همه از آنِ خداییم و همه به سوى او باز مى گردیم». هر آینه امانت، پس گرفته شد و گرو دریافت گردید و زهرا از کفم ربوده شد.
اى پیامبر خدا! اینک، این آسمان نیلگون و این زمین تیره، چه زشت در نظرم جلوه مى کنند! اندوهم همیشگى است و شب هایم به بیدارى مى گذرد و اندوه، هرگز از دلم رخت بر نمى بندد، تا آن گاه که خداوند، خانه اى را که تو در آن جاى گرفته اى، برایم بر گزیند [و به تو ملحق شوم]. مرا غصّه اى است بس دل خراش و اندوهى که آرام و قرار نمى گذارد. چه زود میان ما جدایى افتاد. شکایت خود را پیشِ خدا مى برم.
دخترت از همدست شدن امّتت در ستم بر او، به تو گزارش خواهد داد. همه ماجرا را از او بپرس و اوضاع و احوال را از او جویا شو؛ زیرا چه بسا غم هاى سوزانى در سینه اش داشت و راهى براى بیان آنها نمى یافت؛ ولى اکنون [به تو] خواهد گفت و خدا هم داورى مى کند و او بهترینِ داوران است.
اینک با تو بدرود مى گویم،بدرودِ وداع کننده اى که نه خشمگین است و نه خسته و بیزار؛ زیرا اگر از این جا بروم، از روى ملال [و خستگى] نیست و اگر بمانم ، به واسطه بدگمانى به وعده اى که خداوند به شکیبایان داده است، نیست».
1185. سنن الترمذى ـ به نقل از عبد الرحمان بن ابى نُعم ـ :
مردى عراقى از ابن عمر پرسید: اگر لباس، به خونِ پشه آلوده شود، چه حکمى دارد؟
ابن عمر گفت: این مرد را ببینید که از [حُکمِ] خون پشه مى پرسد، در حالى که فرزند پیامبر خدا صلى الله علیه و آله را کشتند، با این که من از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرماید: «حسن و حسین، دو گل خوش بوى من از دنیایند»!
1186. جامع الأخبار ـ به نقل از منهال بن عمرو ـ :
خدمت امام زین العابدین علیه السلام رسیدم و گفتم: سلام بر شما! رحمت خدا بر شما باد! حالتان چگونه است؟
فرمود: «تو مى گویى شیعه ما هستى و با این حال نمى دانى که روز و شب ما چگونه مى گذرد!؟ ما در میان قوم خود، چونان بنى اسرائیل در میان آل فرعون هستیم؛ پسرانمان را مى کشند و زنانمان را زنده نگه مى دارند و بهترینِ افرادِ امّت پس از پیامبرش، بر روى منبرها لعن مى شود و مال و منال مى دهند تا او را دشنام گویند و حقوق دوستداران ما به واسطه علاقه شان به ما، ضایع مى گردد. قریش به این دستاویز که محمّد از آنهاست، خود را بر همه عرب ها برترى مى دهند؛ حقّ ما را مى ستانند و کمترین حقّى براى ما قائل نیستند. وارد شو. روز و شبِ ما در این حال مى گذرد».
1187. امام باقر علیه السلام:
هر کس به بد و ناروا بودن ستم ها و حق کشى ها و رنج هایى که به ما رسیده، معترف نباشد، با کسى که این کارها را در حقّ ما کرده، شریک است.
1188. الأمالى، طوسى ـ به نقل از منهال بن عمرو ـ :
با امام باقر علیهماالسلام نشسته بودم که مردى وارد شد و به ایشان سلام کرد. امام علیه السلام جواب سلامش را داد. آن مرد گفت: حالتان چگونه است؟
امام باقر علیه السلام به او فرمود: «آیا زمان آن نرسیده است که بدانید ما چه حالى داریم؟! حکایت ما در میان این امّت، همچون حکایت بنى اسرائیل است که پسرانشان را سر مى بریدند و زنانشان را زنده نگه مى داشتند. بدانید که اینان نیز پسران ما را مى کشند و زنانمان را زنده مى گذارند. عرب ها مى گویند که بر عجم ها برترى دارند و عجم ها مى پرسند: به چه علّت؟ و آنها مى گویند: چون محمّد صلى الله علیه و آله، عرب بود. عجم ها پاسخ مى دهند: درست مى گویید. قریش مى گویند که بر دیگر عرب ها برترند و آن دیگر عرب ها مى گویند: به چه دلیل؟ و قریش جواب مى دهند: چون محمّد صلى الله علیه و آله، از قریش بود. عرب ها مى گویند: درست مى گویید. اگر این قومْ راست مى گویند، پس ما بر همه مردم، برترى داریم؛ چرا که ما، ذریّه محمّد صلى الله علیه و آله و اهل بیت خاصّ او و عترتش هستیم و جز ما، کسى این ویژگى را ندارد».
آن مرد به امام علیه السلام گفت: به خدا سوگند که من شما اهل بیت را دوست دارم.
امام علیه السلام فرمود: «پس تن پوشى براى بلا آماده کن؛ زیرا به خدا سوگند که بلا به سوى ما و شیعیانمان، شتابنده تر حرکت مى کند تا سیل در درّه. بَلا، نخست به ما مى رسد و سپس به شما و آسایش نیز نخست به ما مى رسد و آن گاه به شما».
1189. شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحدید:
روایت شده است که امام باقر علیه السلام به یکى از یارانش فرمود: «فلانى! ما چه ستم ها و دشمنى هایى از قریش دیدیم و چه ستم ها که شیعیان و دوستداران ما از مردم دیدند! پیامبر خدا صلى الله علیه و آله پیش از آن که از دنیا برود، فرموده بود که ما از خود مردم به آنان سزاوارتریم؛ امّا قریش، علیه ما هم داستان شدند و کار [امامت و خلافت] را از جایگاهش خارج ساختند و آنچه را که حق و حجّت ما بود، در اختیار خویش گرفتند و با آن در برابرِ انصار، حجّت آوردند. سپس قریش، آن [پیشوایى و خلافت] را در میان خود، دست به دست کردند، تا این که سرانجام، این حق به خود ما باز گشت؛ امّا بیعت ما را شکستند و در برابرمان پرچم جنگ برافراشتند و امیر مؤمنان علیه السلام پیوسته با رنج و مشقّت، دست به گریبان بود، تا آن که به شهادت رسید.
پس از او، با فرزندش حسن، بیعت و پیمان بسته شد؛ امّا به وى خیانت شد و [در برابر دشمن] وادار به تسلیم گردید و عراقیان بر وى شوریدند، تا جایى که به پهلویش خنجر زدند و اردوگاهش غارت شد و خلخال از پاهاى مادران فرزندانش در آوردند. از این رو، [ناچار] با معاویه صلح کرد و خون خود و خون خانواده اش را که در اقلیّتِ تمام به سر مى بردند، حفظ کرد.
سپس بیست هزار نفر از مردم عراق با حسین علیه السلام بیعت کردند؛ امّا به او خیانت کردند و در برابرش برخاستند و در حالى که بیعت او را به گردن داشتند، او را به قتل رساندند.
از آن پس، ما اهل بیت، همچنان مورد قهر و ستم واقع مى شویم، از حقّ خود، دورمان مى کنند و مورد خوارى قرار مى گیریم، محروم مى شویم و کشته مى شویم، در رعب و وحشت به سر مى بریم و جان ما و جان شیعیانمان در امان نیست؛ امّا دروغگویان و منکران [حقّ ما]، به سبب دروغگویى و انکارشان، موقعیتى یافته اند که به واسطه آن، مقرّب درگاه حکمرانان خود و قاضیان جور و کارگزاران نابه کار در هر شهرى هستند؛ چرا که آنان (دروغگویان و منکران)، براى اینان روایت هاى جعلى و دروغ مى گویند و از قول ما سخنان و کردارى نقل مى کنند که ما آنها را نگفته ایم و انجام نداده ایم و هدفشان [از نقل این روایت ها و سخنان و کردار]، این است که ما را منفور مردم گردانند.
بیشترین و بدترین این اعمال، در زمان معاویه پس از درگذشت حسن علیه السلام اتّفاق افتاد؛ زیرا در آن زمان، شیعیان ما در هر شهر و نقطه اى به قتل رسیدند و هر کس به صِرف این که مظنون [به شیعه بودن] واقع مى شد، دست و پاهایش قطع مى گردید و اگر معلوم مى شد کسى دوستدار و علاقه مند به ماست، یا زندانى مى شد، یا اموالش به غارت مى رفت و یا خانه اش ویران مى گشت.
در زمان عبید اللّه بن زیاد، قاتل حسین علیه السلام، بلا [و مصیبت]، هر لحظه شدیدتر و بیشتر مى شد. سپس حَجّاج آمد و همه آنها (دوستداران و شیعیان على و اهل بیت علیهم السلام) را از دَم تیغ گذراند و با کمترین سوءظن و تهمتى، ایشان را دستگیر و مجازات مى کرد، تا جایى که اگر به کسى مى گفتند: «زندیق» یا «کافر» ، این را خوش تر از آن مى داشت که به او گفته شود: «شیعه على» .
1190. الأمالى، صدوق ـ به نقل از حمزة بن حُمران ـ :
خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. به من فرمود: «اى حمزه! از کجا مى آیى؟».
گفتم: از کوفه.
امام علیه السلام آن قدر گریست که محاسن او از اشکش، تر شد.
گفتم: اى پسر پیامبر خدا! چه شده است که این قدر، گریه مى کنید؟!
فرمود: «به یاد عمویم زید و آنچه با او کردند، افتادم و گریه ام گرفت».
گفتم: به یاد چه چیزى از او افتادید؟
فرمود: «به یاد کشته شدنش افتادم که تیرى به پیشانى اش خورد و پسرش یحیى آمد و خودش را بر روى او انداخت و گفت: بشارت باد تو را، اى پدر که بر پیامبر خدا و على و فاطمه و حسن و حسین ـ که درودهاى خدا بر آنان باد ـ وارد مى شوى! زید گفت: آرى، فرزندم! سپس یحیى، آهنگرى را آورد و آن تیر را از پیشانى اش بیرون کشید و زید، جان سپرد. پیکر او را نزد نهر آبى که از کنار باغى مى گذشت، بردند و برایش در بستر آن نهر، گورى کندند و پیکرش را در آن دفن کردند و سپس آب را بر آن بستند. یکى از آنان، غلامى سِندى داشت که او نیز همراهشان بود. فردایَش آن غلام، نزد یوسف بن عمر رفت و محلّ دفن زید را به او خبر داد. یوسف بن عمر، جسد زید را بیرون آورد و در کُناسه (محله اى در کوفه) به دار آویخت که مدّت چهار سال، همچنان بالاى دار بود. سپس دستور داد جسدش را سوختند و خاکسترش را به باد دادند. لعنت خدا بر قاتل او و بر کسانى که او را تنها و بى یاور گذاشتند! به خداى بلندنام، شکایت مى برم از آنچه پس از مرگ پیامبرش به ما اهل بیت رسید و در برابر دشمنمان از او یارى مى خواهم که او بهترین یار است».
1191. تاریخ الطبرى ـ در باره محمّد بن ابراهیم ـ :
گروهى از فرزندان حسن علیه السلام را نزد ابو جعفر (منصور دوانیقى) آوردند. او به محمّد بن ابراهیم بن حسن، نگاهى کرد و گفت: دیباجِ اَصفر،(1) تویى؟
گفت: آرى. منصور گفت: به خدا سوگند، تو را به چنان وضعى مى کشم که تا کنون هیچ یک از افراد خاندانت را چنان نکشته باشم.
سپس دستور داد ستونى را شکاف دادند و او را زنده زنده داخل آن کردند و رویش را بستند.
1192. مقاتل الطالبیّین ـ به نقل از محمّد بن اسماعیل ـ :
از جدّم موسى بن عبد اللّه شنیدم که مى گفت: در سیاه چالى زندانى شدیم، به طورى که وقت هاى نماز را تنها از طریق جزءهایى که على بن حسن بن حسن بن حسن قرائت مى کرد، تشخیص مى دادیم.
1193. مقاتل الطالبیّین ـ به نقل از موسى بن عبد اللّه بن موسى ـ :
على بن حسن، در زندانِ ابو جعفر (منصور دَوانیقى) در حال سجده از دنیا رفت. عبد اللّه گفت: برادرزاده ام را بیدار کنید؛ چون فکر مى کنم در حال سجده خوابش برده است. امّا چون او را تکان دادند، دیدند از دنیا رفته است. عبد اللّه گفت: خدا از تو خشنود بادا! من مى دانستم تو بیم آن دارى که در این جا بمیرى.
1194. مقاتل الطالبیّین ـ به نقل از محمّد بن منصور مرادى ـ :
یحیى بن حسین بن زید گفت: به پدرم گفتم: پدر جان! من دوست دارم عمویم عیسى بن زید را ببینم؛ زیرا براى فردى چون من، زشت است که چنان پیرى از بزرگان خود را ملاقات نکند.
پدرم مدّتى مرا از این کار باز مى داشت و مى گفت: چنین ملاقاتى بر او سنگین مى آید و مى ترسم چون دوست ندارد تو او را دیدار کنى، منزل خود را به جاى دیگر منتقل کند و تو با این کار، موجب ناراحتى و زحمت او شوى.
من همچنان با پدرم مدارا و مهربانى مى کردم، تا این که سرانجام به این کار، رضایت داد و اسباب سفر مرا به کوفه فراهم کرد و به من گفت: چون به کوفه رسیدى، سراغ محلّه «بنى حَى» را بگیر و وقتى آن جا را به تو نشان دادند، به فلان کوچه برو. در میانه کوچه، منزلى خواهى دید که درِ آن، چنین و چنان است. آن در را نشانى کن و دور از آن منزل، در ابتداى کوچه بنشین. هنگام غروب آفتاب ، مردى به طرف تو خواهد آمد میان سال و بلندقامت و داراى چهره اى باریک و کشیده. بر پیشانى اش اثر سجده است و جبّه اى پشمى به تن دارد و با شتر خود، سقّایى مى کند. او از سقّایى بر گشته و شترش را مى راند و با هر قدمى که بر مى دارد و مى گذارد، ذکر خداى عز و جل مى گوید و اشک هایش جارى است. برخیز و به او سلام کن و با وى معانقه نما. او همچون یک جانور صحرایى از تو خواهد رمید؛ امّا تو خودت را به او معرّفى کن و نسبتت را برایش باز گو. در این صورت آرام مى گیرد و مدّت ها با تو سخن مى گوید و در باره همه ما از تو مى پرسد و تو را از اوضاع و احوالِ خودش آگاه مى سازد. از نشستن با تو خسته نمى شود؛ امّا تو زیاد مزاحمش نشو و با او خداحافظى کن. از تو خواهش خواهد کرد که دیگر به سراغش نروى و تو به این دستور او عمل کن؛ زیرا اگر دوباره نزدش بروى، خودش را از تو پنهان مى کند و از تو مى گریزد و محلّ سکونت خود را تغییر مى دهد و این کار، موجب رنج و زحمت او مى شود.
من گفتم: دستور شما را به کار مى بندم. آن گاه پدرم مرا عازم کوفه کرد و من خداحافظى کردم و به راه افتادم.
چون وارد کوفه شدم، نزدیک غروب به کوچه بنى حَى رفتم و ابتدا درِ منزلى را که پدرم برایم توصیف کرده بود، شناسایى کردم و بیرون از کوچه نشستم. آفتاب که غروب کرد، دیدم شتر خود را مى راند و مى آید. او همان گونه بود که پدرم براى من توصیف کرده بود. هر قدمى که بر مى داشت و مى گذاشت، لبانش به ذکر خدا مى جنبید و اشک هاى او در دیدگانش مى گشت و گاهى قطراتى از آن به زمین مى ریخت. من برخاستم و او را در آغوش کشیدم؛ امّا او مانند یک جانور صحرایى که از انسان وحشت مى کند، از من وحشت کرد. گفتم: عمو جان! من یحیى بن حسین بن زید، برادرزاده شما هستم.
در این وقت، مرا بغل کرد و آن قدر گریست که گفتم مُرد. سپس شترش را خواباند و در کنار من نشست و در باره یکایک مردان و زنان و کودکان خانواده اش پرسید و من اوضاع و احوال آنها را برایش شرح مى دادم و او مى گریست. سپس گفت: فرزندم! من با این شتر، آب مى کشم و از درآمد آن، مزد شتر را به صاحبش مى دهم و با بقیّه آن، امرار معاش مى کنم. گاهى اوقات، مانعى پیش مى آید که نمى توانم آب کشى کنم. از این رو، به صحرا ـ یعنى پشت کوفه ـ مى روم و از سبزى هایى که مردم دور مى ریزند، بر مى دارم و رفع گرسنگى مى کنم. من با دختر این مرد، ازدواج کردم و او هنوز هم نمى داند من کیستم. همسرم دخترى به دنیا آورد و آن دختر، بزرگ شد و به سنّ بلوغ رسید و او هم مرا نمى شناخت و نمى دانست کیستم. مادرش به من گفت: پسر فلان سقّا ـ که مردى از همسایگان ماست و آب کشى مى کند ـ به خواستگارى دخترت آمده است و وضع زندگى شان از ما بهتر است. دخترت را به همسرى او در آور. همسرم اصرار مى کرد؛ امّا من نمى توانستم به او بگویم که این کار، درست نیست و پسر او مناسب دختر ما نیست و وضعیت من لو مى رود. او همچنان اصرار مى کرد و من پیوسته از خدا مى خواستم که خودش کارسازى کند، تا این که پس از چند روز، دخترم مُرد. فکر نمى کنم براى هیچ چیزِ دنیا این قدر اندوهگین شده باشم که براى مرگ دخترم شدم؛ زیرا او مُرد و از نسبت خود با پیامبر خدا صلى الله علیه و آله آگاه نشد .
او سپس مرا سوگند داد که بروم و دیگر پیش او بر نگردم و با من خداحافظى کرد. بعد از این ملاقات، بار دیگر به همان جایى که منتظرش نشسته بودم بر گشتم تا مجدّداً او را ببینم؛ امّا ندیدمش و این، آخرین دیدار من با او بود.
1195. مقاتل الطالبیّین ـ به نقل از مُنذِر بن جعفر عبدى، از پدرش ـ :
پس از کشته شدن ابراهیم، من و حسن و على، فرزندان صالح بن حى و عبد ربّه بن علقمه و جَناب بن نِسطاس با عیسى بن زید به حج رفتیم. عیسى براى آن که شناخته نشود، خود را در میان ما به هیئت ساربانان در آورده بود. شبى در مسجد الحرام، دور هم جمع شدیم و باب گفتگو در باره مطالبى از سیره[ى پیامبر خدا]، میان عیسى بن زید و حسن بن صالح باز شد و او و عیسى در باره یکى از مسائل آن، اختلاف نظر پیدا کردند. فرداى آن روز، عبد ربّه بن علقمه نزد ما آمد و گفت: موضوع مورد اختلاف شما حل شد. این، سفیان ثورى است که آمده است.
همگى برخاستند و نزد سفیان که در مسجد نشسته بود، رفتند و به او سلام کردند. عیسى بن زید در باره آن مسئله از سفیان سؤال کرد. سفیان گفت: این سؤالى است که من نمى توانم جوابش را بدهم؛ چون به حاکم بر مى خورد.
حسن گفت: این، عیسى بن زید است.
سفیان براى گرفتن تأیید به جَناب بن نِسطاس نگاه کرد. جناب گفت: آرى، او عیسى بن زید است.
سفیان از جا پرید و رو به روى عیسى نشست و با او معانقه کرد و به شدّت گریست و از جواب ردّى که به او داده بود، پوزش خواست. سپس در همان حال که مى گریست، جواب سؤال او را داد و آن گاه رو به ما کرد و گفت: علاقه به فرزندان فاطمه و ناراحتى از رعب و وحشت و کشتار و آوارگى اى که بر سر آنان آمده است، هر کس را که ذرّه اى ایمان در قلبش باشد، به گریه مى اندازد. سپس به عیسى گفت: پدرم فدایت باد! برخیز و خودت را مخفى کن تا از اینها گزندى به تو نرسد.
ما برخاستیم و پراکنده شدیم.
1196. مقاتل الطالبیّین ـ به نقل از على بن جعفر احمر ـ :
پدرم برایم نقل کرد که: من و عیسى بن زید و حسن و على، دو فرزند صالح بن حى، و اسرائیل بن یونس بن ابى اسحاق و جَناب بن نِسطاس، با گروهى از زیدیّه، در یکى از خانه هاى کوفه جمع مى شدیم . یک نفر سخن چین، موضوع گردهمایى ما را به مهدى [عبّاسى]، گزارش داد و نشانى هاى آن منزل را برایش ذکر کرد. مهدى به کارگزار خود در کوفه نوشت که براى ما کمین بگذارد و همین که خبردار شد ما جمع شده ایم، خانه را محاصره و ما را دستگیر کند و نزد او بفرستد.
شبى در آن خانه جمع شدیم. خبر به کارگزار کوفه رسید. به ما حمله کرد. افرادى که بر بام خانه بودند، اعلام خطر کردند. افراد، پراکنده شدند و همه آنها نجات یافتند، بجز من. کارگزار، مرا دستگیر کرد و نزد مهدى فرستاد. وقتى مرا به حضور او بردند و چشمش به من افتاد، مرا فحش مادر داد و گفت: اى مادر به خطا! تو با عیسى بن زید جلسه تشکیل مى دهى و او را به قیام علیه من تشویق مى کنى و مردم را به سوى او فرا مى خوانى؟!
گفتم: اى مرد! از خدا شرم نمى کنى؟! از خدا پروا نمى کنى و از او نمى ترسى که به زنان پاک دامن، دشنام مى دهى و آنها را به فاحشگى متّهم مى سازى، در حالى که دین تو و مقام و منصبى که دارى، اقتضا مى کند که اگر شنیدى شخصِ نادانى، چنین ناسزاهایى به زبان مى آورد، بر او حد جارى کنى؟!
مهدى، دوباره مرا دشنام داد و سپس به طرف من پرید و مرا زیر ضربه هاى مشت و لگدش گرفت و مرتّب ناسزا مى گفت. گفتم: تو به راستى که خیلى شجاع و پُر زور و نیرومندى که پیرمردى مانند مرا که قدرت انتقام و دفاع از خود ندارد، مى زنى. او دستور داد مرا زندانى کنند و بر من سخت گیرند. با زنجیرى گران، مرا بستند و دو سال زندانى شدم. چون خبر درگذشتِ عیسى بن زید را شنید، مرا احضار کرد و گفت: تو از چه مردمى هستى؟
گفتم: از مسلمانان.
گفت: تو اعرابى هستى؟
گفتم: نه.
گفت: پس از چه طایفه و مردمى هستى؟
گفتم: پدرم برده یکى از کوفیان بود و آن کوفى، او را آزاد کرد. بنا بر این، او پدر من است.
گفت: عیسى بن زید، مرده است.
گفتم: مصیبت مرگ او را بزرگ بدان. خدایش رحمت کند! مردى عابد و پارسا و در طاعت خدا کوشا بود و از سرزنش هیچ کسى نمى هراسید.
گفت: نمى دانستى که مرده است؟
گفتم: چرا.
گفت: پس چرا بشارت مرگ او را به من ندادى؟
گفتم: دوست نداشتم تو را به چیزى بشارت دهم که اگر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله زنده بود و آن را مى شنید، ناراحت مى شد.
مهدى مدّتى دراز، سر به زیر افکند و آن گاه گفت: فکر نمى کنم بدن تو، بیش از این، طاقت مجازات داشته باشد و مى ترسم اگر کیفر بیشترى در باره تو به کار گیرم، بمیرى. از شرّ دشمنِ [اصلىِ] خود خلاص شدم. اینک برخیز و گورت را گم کن. به خدا سوگند، اگر بشنوم که بار دیگر چنین کارهایى بکنى، گردنت را مى زنم.
من به کوفه باز گشتم و مهدى به ربیع گفت: مى بینى چه قدر بى باک و قوى دل است؟! به خدا سوگند که اهل بصیرت، همگى این گونه اند.
1197. امام کاظم علیه السلام ـ در دعا پس از نماز جعفر [طیّار])
بار خدایا! بر اهل بیت او (محمّد صلى الله علیه و آله) درود فرست؛ همانان که پیشوایان هدایت اند و چراغ هاى فروزان در تاریکى ها و امینان تو در میان خلقَت و بندگان برگزیده ات و حجّت هاى تو در روى زمینت و مناره هاى تو در شهرهایت و شکیبایان بر بلایت و جویندگان خشنودى ات و وفا کنندگان به وعده ات هستند؛ آنان که در تو شک ندارند و منکر عبادت تو نیستند و دوستان تو و از نسل دوستان تو و خزانه داران دانش تو اند؛ همانان که کلیدهاى هدایت، قرارشان دادى و پرتو چراغ هاى تاریکى ها. درود و رحمت و رضوان تو بر آنان باد!
بار خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و نیز بر او که چراغ راه نماى تو در میان بندگان توست؛ همو که به اذن تو به سوى تو دعوت مى کند و فرمان تو را بر پا مى دارد و پیام فرستاده تو را ـ که بر او و خاندانش سلام باد ـ مى رساند. بار خدایا! آن گاه که او را آشکار ساختى، وعده اى را که به او داده اى، به کار بَند و یارانش را به سوى او روان کن و یارى اش رسان و یارانش را نیرو ده و او را به بهترین آرزویش برسان و خواسته اش را بر آور و به واسطه او محمّد و اهل بیتش را ـ که پس از پیامبرت، آن بلاها و ستم ها بر سرشان آمد ـ، قدرتى تازه بخش؛ همانان که دست خوش کشتار و طرد و آوارگى و رعب و ناامنى شدند و به خاطر آن که جویاى خشنودى و طاعت تو بودند، آزارها دیدند و تکذیب شدند؛ ولى بر آنچه [از رنج و سختى و مِحنت که] در راه تو به آنان رسید، شکیبایى کردند و آنها را به جان خریدند و در تمام آنچه بر سرشان آمد و مى آید، تسلیمِ [خواستِ] تو شدند.
بار خدایا! در فَرَج قائم آنان که فرمان تو را بر پا مى دارد، تعجیل فرما! و او را یارى رسان! و به واسطه او، دینت را که دست خوش تغییر و تبدیل شده است، نصرت عطا فرما! و به وسیله او، آنچه را از دینت که پس از پیامبر تو نابود و تحریف گشته، تجدید فرما!
1198. کتاب من لا یحضره الفقیه ـ به نقل از ابو صلت عبد السلام بن صالح هِرَوى ـ :
از امام رضا علیه السلام شنیدم که مى فرماید: «به خدا سوگند، هیچ فردى از ما نیست، مگر این که کشته و شهید مى شود». گفته شد: اى پسر پیامبر خدا! چه کسى شما را خواهد کشت؟
فرمود: «بدترین خَلقِ خدا در زمان من. او مرا با زهر مى کشد و سپس در خانه اى محقّر و سرزمین غربت به خاک مى سپارد».
1199. امام رضا علیه السلام:
سپاس، خدایى را که آنچه را مردم، در باره ما تباه کردند، حفظ کرد و آنچه را آنان براى ما پَست کردند، رفعت بخشید، تا جایى که ما، هشتاد سال بر روى منبرهاى کفر، لعنت شدیم و فضایل ما کتمان گردید و در راه دروغ بستن به ما پول ها خرج شد؛ امّا خداوند متعال براى ما جز این نخواست که نام ما را بلندآوازه گرداند و فضیلت ما را آشکار سازد. به خدا سوگند، این نه به خاطر شخص ما، بلکه به واسطه وجود پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و خویشاوندى ما با اوست، تا جایى که قضیّه ما و آنچه از او روایت مى کنیم، به زودى، پس از ما از بزرگ ترین آیات و نشانه هاى نبوّت او خواهد شد.
1200. امام عسکرى علیه السلام:
بنى امیّه و بنى عبّاس به دو دلیل، شمشیرشان را بر ضدّ ما به کار گرفتند: یکى این که آنها خود مى دانستند که خلافت، حقّ آنان نیست. از این رو مى ترسیدند که ما ادّعاى خلافت کنیم و خلافت در جایگاه [اصلى] خود، استقرار یابد. دوم، این که آنها از طریق اخبار متواتر، فهمیده بودند که حکومت جبّاران و ستمگران به دست قائم ما نابود خواهد شد و از طرفى در این که آنان از جبّاران و ستمگران هستند، شک نداشتند. از این رو، در کشتار اهل بیت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و نابود کردن نسل او کوشیدند تا بلکه با این کار، مانع تولّد قائم ـ که خداوند، فَرَجش را نزدیک فرماید ـ شوند یا او را به قتل رسانده باشند؛ امّا خداوند نخواست که قضیّه او (قائم)، حتّى براى یک نفر از ایشان (خلفاى اموى و عبّاسى) معلوم شود «تا آن گاه که نور خویش را کامل گرداند، هر چند کافران، خوش نداشته باشند».
1201. مصباح الزائر ـ در دعاى ندبه ـ :
پس کشته شد آن که کشته شد و به اسیرى رفت آن که به اسیرى رفت و تبعید شد آن که تبعید شد و قضاى الهى بر آنان چنان رفت که امید نیک فرجامى آن مى رود… . پس بر پاکان اهل بیت پیامبر و على ـ که درود خدا بر آن دو باد ـ باید که گریه کنندگان گریه کنند و ندبه گران باید بر آنان ندبه کنند و براى همچون ایشان باید اشک ها ببارند و ناله کنندگان، ناله سر دهند و شیون کنندگان، از دل، شیون بر آورند. [خداوندا!] کجاست حسن؟ کجاست حسین؟ کجایند فرزندان حسین؛ آن شایستگان و راستگویانى که پس از یکدیگر آمدند؟ کجایند آن راه ها[ى هدایت] که در پى هم آمدند و رفتند؟ کجایند آن برگزیدگان که یکى از پى دیگرى آمدند؟ کجایند آن خورشیدهاى درخشان؟ کجایند آن ماه هاى تابان؟ کجایند آن ستارگان فروزان؟ کجایند آن نشانه هاى دین و ارکان علم و معرفت؟ر. ک: بحار الأنوار: ج27 ص207 (باب 9 «شدة محنهم وانهم أعظم الناس مصیبة وأنّهم علیهم السلام لا یموتون إلّا بالشهادة») و المناقب، ابن شهرآشوب: ج 2 ص 201 (فصل «فى ظلامة أهل البیت علیهم السلام «).
1) دیباج اصفر: دیباى زرد (کنایه از زیبایى). این، لقب مشهور محمّد بن ابراهیم بود.