جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

رفتار اهل بیت علیهم السّلام با خدمت گزاران

زمان مطالعه: 5 دقیقه

739. صحیح البخارى ـ به نقل از اَنَس ـ :

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله بى هیچ خدمت گزارى به مدینه آمد. ابو طلحه دست مرا گرفت و نزد پیامبر خدا صلى الله علیه و آله برد و گفت: اى پیامبر خدا! انس، غلامى زیرک است که مأمور خدمت توست.

در سفر و حضر، خدمت پیامبر خدا کردم و هیچ گاه براى کارى که کردم، نفرمود: «چرا چنین کردى؟» ، یا اگر کارى را انجام ندادم، نفرمود: «چرا آن را انجام ندادى؟».

740. سنن الترمذى ـ به نقل از اَنَس ـ :

ده سال به پیامبر خدا صلى الله علیه و آله خدمت کردم و هیچ گاه براى کارى که کردم، نفرمود: «چرا چنین کردى؟» ، و براى کارى که انجام ندادم، نفرمود: «چرا آن را انجام ندادى؟».

741. صحیح مسلم ـ به نقل از انس ـ :

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از خوش اخلاق ترین مردم بود. روزى، مرا براى کار فرستاد. گفتم: به خدا نمى روم. ولى در نظر داشتم براى اجراى دستور پیامبر خدا صلى الله علیه و آله راهى شوم. بیرون آمدم، تا به کودکانى برخوردم که در بازار، بازى مى کردند. ناگهان پیامبر خدا صلى الله علیه و آله، مرا از پشت گرفت. پس به او نگریستم. دیدم مى خندد. آن گاه فرمود: «انس کوچک! به آن جا که گفتم، رفتى؟».

گفتم: آرى، مى روم، اى پیامبر خدا!

742. مسند ابن حنبل ـ به نقل از زیاد بن ابى زیاد، از خادم پیامبر صلى الله علیه و آله ـ :

از جمله هایى که [پیامبر صلى الله علیه و آله] به خدمت گزار خود مى فرمود، این بود: «آیا نیازى دارى؟».

743. فضائل الصحابة، ابن حنبل ـ به نقل از ابو نوارِ کرباس فروش ـ :

على بن ابى طالب علیه السلام با غلامش نزد من آمد و پیراهنِ کرباسى خرید و به غلامش گفت: «هر کدام را که مى خواهى، انتخاب کن». او یکى از آن دو را برداشت و على علیه السلام دیگرى را برداشت و پوشید و سپس دستش را دراز کرد و فرمود: «آن مقدار از آستین را که از دستم بلندتر است، ببُر». آن را برید[م] و پس دوزى اش کرد[م] و على علیه السلام همان را پوشید و رفت.

744. الغارت ـ به نقل از مختار تمار، از ابو مَطَر بصرى ـ :

[على بن ابى طالب علیه السلام] به بازار کرباس فروش ها آمد و به مردى خوب رو برخورد کرد و فرمود: «فلانى! آیا دو پیراهن به قیمت پنج درهم دارى؟».

مرد از جاى خود پرید و گفت: آرى، اى امیر مؤمنان!

چون او امام علیه السلام را شناخت، امام علیه السلام او را ترک کرد و رفت و نزد جوانى ایستاد و به او فرمود: «اى جوان! آیا دو پیراهن به قیمت پنج درهم دارى؟».

او گفت: آرى، دارم. یکى از آن دو، بهتر از دیگرى است. قیمتِ یکى سه درهم و دیگرى دو درهم است.

امام علیه السلام فرمود: «هر دو را بیاور».

سپس فرمود: «اى قنبر! تو پیراهن سه درهمى را بردار».

قنبر گفت: اى امیر مؤمنان! شما بِدان سزاوارترى؛ شما به منبر مى روى و براى مردم خطبه مى خوانى.

امام علیه السلام فرمود: «اى قنبر! تو جوانى و شور جوانى دارى و من از خداى خود شرم دارم که بر تو برترى یابم؛ چرا که از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود: آنها را از آنچه خود مى پوشید، بپوشانید و از آنچه خود مى خورید، بخورانید».

امام علیه السلام آن گاه پیراهن را پوشید و دستش را که در آستین بود، دراز کرد و آستین از انگشتان او افزون بود. امام علیه السلام به جوان فروشنده گفت: «این اضافه را قطع کن» و او قطع کرد.

جوان گفت: بگذار آن را پس دوزى کنم، اى شیخ!

امام علیه السلام فرمود: «بگذار همان طور باشد که روزگار، بسى شتابان تر مى گذرد».

745. المناقب، کوفى ـ به نقل از بکر بن عبد اللّه مزنى ـ :

على علیه السلام غلامش را صدا کرد و او پاسخ ایشان را نداد. امام علیه السلام بیرون آمد و ناگهان او را کنارِ در یافت. به او فرمود: «چه چیز موجب شد پاسخ مرا ندهى؟ مگر صداى مرا نشنیدى؟».

گفت: چرا، شنیدم؛ ولى سستى کردم و خود را از کیفرِ تو در امان مى دیدم.

فرمود: «سپاس، خداى را که مرا از کسانى قرار داد که خَلقش از او در امان اند. برو که در راه خدا آزادى».

746. نثر الدرّ ـ به نقل از اَنَس ـ :

نزد حسین علیه السلام بودم که کنیزکى با دسته گلى در دست وارد شد و با آن به امام علیه السلام درود فرستاد. امام علیه السلام به او فرمود: «تو در راه خدا آزادى».

من گفتم: او با یک دسته گل که هیچ اهمّیتى ندارد، به تو درود مى فرستد و تو او را آزاد مى کنى؟!

فرمود: «خداوند، ما را چنین تربیت کرده و فرموده است: «چون شما را به درودى نواختند، به درودى بهتر از آن یا همانند آن، پاسخ گویید» و بهتر از آن دسته گل، آزاد کردن او بود».

747. امام صادق علیه السلام:

در نامه پیامبر خدا صلى الله علیه و آله آمده است: «هر گاه خدمت گزارانتان را به کارى گماردید که بر آنها دشوار است، شما هم با آنها در آن کار، شرکت جویید». پدرم هر گاه به آنان دستورى مى داد، به آنها مى فرمود: «همچنان استوار باشید». پس مى آمد و بدیشان مى نگریست و اگر کارْ سنگین بود، مى فرمود: «بسم اللّه» و همراه آنان کار مى کرد و اگر کار سبک بود، آنها را به حال خود مى گذاشت.

748. الکافى ـ به نقل از حفص بن ابى عایشه ـ :

امام صادق علیه السلام غلامش را براى انجام کارى فرستاد و غلام دیر کرد. امام علیه السلام چون تأخیر او را دید، در پىِ او رفت و او را خوابیده یافت. امام علیه السلام نزدیکِ سر او نشست و او را باد زد تا غلام بیدار شد. امام علیه السلام به او فرمود: «فلانى! به خدا سوگند، تو را نرسد که شب و روز بخوابى. شب، از آنِ توست و روز تو، از آنِ ما».

749. العدد القویّة:

روایت شده است که سفیانِ ثورى بر امام صادق علیه السلام وارد شد و رخسارِ ایشان را دگرگونه یافت. دلیل آن را جویا شد. امام فرمود: «آنها را از این که بالاى بام بروند، نهى کرده بودم؛ ولى هنگام ورود دیدم کنیزى از کنیزکان من که یکى از فرزندان مرا پرورش مى دهد، از نردبان بالا مى رود، در حالى که کودک را هم در آغوش دارد. همین که مرا دید، به لرزه افتاد و سر در گم شد و کودک به زمین افتاد و مُرد. دگرگونىِ رخسارم نه به سبب مرگ کودک، بلکه به سبب رعبى است که آن کنیز را فرا گرفت».

امام علیه السلام پیش از آن، دو بار به آن کنیز فرموده بود: «تو در راه خدا آزادى و هیچ باکى بر تو نیست».

750. عیون أخبار الرضا علیه السلام ـ به نقل از یاسر خادم ـ :

امام رضا علیه السلام هر گاه تنها مى شد، اطرافیان و خدمتکارانِ خُرد و کلان خود را گرد مى آورْد و با آنها سخن مى گفت و همدمشان مى شد و سرگرمشان مى کرد و هر گاه بر سر سفره مى نشست، هیچ کوچک و بزرگى، حتّى مهترِ اسبان و رگزن را فروگذار نمى کرد و او را بر سر سفره مى نشانْد.

751. الکافى ـ به نقل از نادر خادم ـ :

هر گاه یکى از ما [خدمت گزاران] مشغول خوردن غذا بود، امام رضا علیه السلام او را به کارى نمى خواند تا از خوردن، آسوده گردد.

752. الکافى ـ به نقل از یاسر خادم و نادر، هر دو ـ :

امام رضا علیه السلام به ما فرمود: «هر گاه من، در حالى که مشغول خوردن هستید، بالاى سر شما آمدم، بر نخیزید تا از خوردن، فارغ شوید» ، و چه بسا جمعى از ما را احضار مى کرد و به ایشان گفته مى شد که آنان مشغول خوردن هستند و امام علیه السلام مى فرمود: «رهایشان کن تا از خوردن، فارغ گردند».

753. الکافى ـ به نقل از عبد اللّه بن صلت، از مردى بلخى ـ :

در سفر امام رضا علیه السلام به خراسان، همراه ایشان بودم. روزى دستور داد برایش سفره بگسترانند و همه غلامان خود را از سیاه گرفته تا دیگران، بر سفره گرد آورد. گفتم: قربانت گردم! کاش، سفره ایشان را جدا مى کردى!

فرمود:» دست بردار. خداوند ـ تبارک و تعالى ـ یکى است و پدر هم یکى و مادر هم یکى و پاداش، به اعمال است».