جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سرور و پیشواى ایثارگران

زمان مطالعه: 8 دقیقه

قرآن

«و [دیگران را] بر خویشتن، مقدّم مى دارند، هرچند خودشان نیازمند باشند».

حدیث

73. امام باقر علیه السلام – در خبر احتجاج امیر مؤمنان علیه السلام در مورد خلافت -:

[على علیه السلام] فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا در میان شما، جز من کسى هست که این آیه در حقّ او نازل شده باشد: «و [دیگران را] بر خویشتن مقدّم مى دارند، هرچند خودشان نیازمند باشند. و آنها که از آزمندىِ نفس خویش، مصون بمانند، آنان، همان رستگاران اند»؟».

گفتند: نه.

74. امام باقر علیه السلام:

روزى پیامبر خدا نشسته بود و اصحابش پیرامون او نشسته بودند که على علیه السلام با جامه اى کهنه و پاره آمد و نزدیک پیامبر صلی الله علیه و آله نشست. پیامبر صلی الله علیه و آله، لحظاتى به او نگریست و سپس این آیه را خواند: «و بر خویشتن، مقدّم مى دارند، هرچند خودشان نیازمند باشند. و آنها که از آزمندىِ نفس خویش، مصون بمانند، آنان، همان رستگاران اند».

پیامبر خدا سپس به على علیه السلام فرمود: «بدان که تو در رأس کسانى هستى که این آیه در حقّ آنان نازل شد، و آقا و پیشواى ایشان هستى».

آن گاه، پیامبر خدا به على علیه السلام فرمود: «آن جامه اى که به تو پوشاندم، کجاست، اى على؟».

گفت: اى پیامبر خدا! یکى از اصحاب شما نزد من آمد و از برهنگى خود و خانواده اش شِکوه کرد و من، دلم به حالش سوخت و او را در پوشیدن آن جامه، بر خود، مقدّم داشتم و دانستم که خداوند، به زودى، بهتر از آن را به من خواهد پوشاند.

پیامبر خدا فرمود: «درست گفتى. همانا جبرئیل علیه السلام نزد من آمد و برایم گفت که خداوند، به جاى آن جامه، براى تو در بهشت، جامه اى سبز از دیباى ستبر با کناره هایى از یاقوت و زِبَرجد برگزید. نیکو پاداشى است پاداش پروردگار تو در برابر سخاوت نفس تو و شکیبایى ات بر این جامه ی کهنه و پاره اى که پوشیده اى! پس شاد باش، اى على!».

على علیه السلام، شادان و خوش حال از خبرى که پیامبر خدا به او داده بود، باز گشت.

75. مجمع البیان – به نقل از ابو الطفیل -:

على علیه السلام، جامه اى خرید و از آن، خوشش آمد.

پس آن را صدقه داد و فرمود: «از پیامبر خدا شنیدم که مى فرماید: هر که دیگران را بر خود، مقدّم دارد، خداوند، در روز قیامت، در ورود به بهشت، او را مقدّم مى دارد».

76. امام صادق علیه السلام:

على علیه السلام، نزد فاطمه علیهاالسلام بود. فاطمه علیهاالسلام به او گفت: اى على! نزد پدرم برو و از او چیزى براى ما درخواست کن.

على علیه السلام گفت: باشد.

پس نزد پیامبر خدا رفت. پیامبر صلی الله علیه و آله، یک دینار به او داد و فرمود: «اى على! برو و با این دینار، غذایى براى خانواده ات خریدارى کن».

على علیه السلام از نزد پیامبر صلی الله علیه و آله خارج شد. در راه به مقداد بن اسود برخورد و مدّتى با هم [به سخن] ایستادند. مقداد، حاجتش را به او گفت. على علیه السلام، دینار را به او داد و به مسجد رفت و سرش را گذاشت و خوابید.

پیامبر خدا، منتظر على علیه السلام ماند؛ امّا نیامد. باز انتظار کشید؛ امّا از او خبرى نشد. پس بیرون رفت و در مسجد مى گشت که دید على علیه السلام در آن جا خوابیده است. پیامبر خدا، او را تکان داد. على علیه السلام [بیدار شد و] نشست.

پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: «چه کردى، اى على؟».

گفت: اى پیامبر خدا! از نزد شما که رفتم، به مقداد بن اسود برخوردم و او به من گفت آنچه را خدا خواست بگوید (اظهار حاجت کرد) و من، آن دینار را به او دادم. پیامبر خدا فرمود: «همانا جبرئیل علیه السلام این مطلب را به من خبر داد، و خداوند، در باره تو این آیه را فرو فرستاد: «و [دیگران را] بر خویشتن، مقدّم مى دارند، هرچند خودشان نیازمند باشند. و آنها که از آزمندىِ نفس خویش، مصون بمانند، آنان، همان رستگاران اند»».

77. الأمالى، طوسى – به نقل از ابو سعید خُدْرى -:

روزى على علیه السلام گرسنه بود و گفت: «فاطمه! چیزى براى خوردن دارى که به من بدهى؟».

فاطمه علیهاالسلام گفت: سوگند به آن که پدرم را به نبوّت، مفتخر ساخت و تو را به وصایت، چیزى که بشرى آن را مى خورد، ندارم و از دو روز پیش تا به حال، غذایى که به تو داده ام، غذایى بوده که خودم و حسن و حسین نخورده ایم و به تو داده ایم!

على علیه السلام گفت: «حتّى آن دو کودک! چرا به من نگفتى تا چیزى برایتان تهیّه کنم؟».

فاطمه علیهاالسلام گفت: یا ابا الحسن! من از خدایم شرم مى کنم که از تو چیزى بخواهم که نمى توانى [تهیّه کنى].

پس على علیه السلام با اتّکا و امید به خدا، بیرون رفت و یک دینار، قرض گرفت. در حالى که دینار در دست على علیه السلام بود، مقداد به وى برخورد. روز بسیار گرمى بود و تابش آفتاب، سر تا پاى او را سوزانده بود. على علیه السلام، با دیدن سر و وضع او، ناراحت شد و فرمود: «اى مقداد! چه چیزى تو را در این ساعت روز، بى قرار و آشفته کرده است؟».

گفت: رهایم کن بروم – اى ابو الحسن – و از حال و روزم مپرس!

فرمود: «نمى گذارم بروى تا این که من هم مثل تو [گرفتارى ات را] بدانم».

گفت: اى ابو الحسن! تو را به خدا و به خودت، به راه خویش برو و پرده از حال و روزم بر مدار.

على علیه السلام فرمود: «تو حق ندارى وضعت را از من، کتمان کنى».

مقداد گفت: حال که اصرار دارى، سوگند به آن که محمّد صلی الله علیه و آله را به نبوّت و تو را به وصایت مفتخر ساخت، سختى [و فشار زندگى] مرا چنین آشفته و بى قرار ساخته است. خانواده ام را در حالى ترک کردم که زمین، تاب تحمّل آن حال و روز مرا نداشت. پس، غم زده [از خانه] بیرون زدم و بى هیچ هدفى راهى شدم. این است حال من!

اشک از چشمان على علیه السلام سرازیر شد، چندان که اشک هایش محاسنش را تَر کرد. سپس فرمود: «سوگند به همان که تو به او سوگند خوردى، مرا نیز در باره ی خانواده ام بى قرار نکرده، مگر همان چیزى که تو را بى قرار کرده است. من، یک دینار قرض کرده ام. بگیر! مال تو باشد» و آن دینار را به مقداد داد و او را بر خویش، مقدّم داشت.

78. الفتوّة، ابن معمار:

به طریق صحیح در باره ی على بن ابى طالب علیه السلام از ایثار [ش] روایت شده است که میهمانى بر پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شد و ایشان، چیزى براى پذیرایى از او نداشت. پس فرمود: «چه کسى از این میهمان من، پذیرایى مى کند؟ من، نزد خدا، بهشت را براى او ضمانت مى کنم».

على علیه السلام گفت: من، اى پیامبر خدا! و او را برداشت و نزد فاطمه علیهاالسلام برد؛ ولى در خانه ی ایشان، جز دو قرص نان که فاطمه علیهاالسلام براى افطار تهیّه کرده بود، چیزى وجود نداشت.

چون وقت شام شد، فاطمه علیهاالسلام از آن نان ها تریدى ساخت و آن را جلو میهمان و على علیه السلام نهاد و سپس خود، به سوى چراغ رفت و به بهانه ی این که آن را درست مى کند، خاموشش کرد. در این هنگام، على علیه السلام، دست خود را به طرف غذا مى برد و بالا مى آورد و به میهمان وانمود مى کرد که مشغول غذا خوردن با اوست، در صورتى که چیزى نمى خورد تا میهمان را کفایت کند. وقتى میهمان سیر شد، چراغ را آوردند و على و فاطمه علیهماالسلام، آن شب را گرسنه و روزه دار خوابیدند. آن گاه، خداوند، در حقّ آن دو، این آیه را فرو فرستاد: «و [دیگران را] بر خویشتن، مقدّم مى دارند، هرچند خودشان نیازمند باشند»».

79. الأمالى، طوسى – به نقل از ابو هریره -:

مردى نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و از گرسنگى شِکوه کرد. پیامبر خدا، به خانه هاى همسرانش پیغام فرستاد [که غذایى براى آن مرد بفرستند]؛ امّا آنها گفتند: جز آب، چیزى در خانه نداریم.

پیامبر خدا فرمود: «چه کسى امشب، این مرد را پذیرایى مى کند؟».

على بن ابى طالب علیه السلام گفت: من پذیرایى اش مى کنم، اى پیامبر خدا! و نزد فاطمه علیهاالسلام آمد و گفت: در خانه چه دارى، اى دختر پیامبر خدا؟

فاطمه علیهاالسلام گفت: جز غذاى بچّه ها چیزى نداریم؛ امّا میهمان خود را مقدّم مى داریم.

على علیه السلام گفت: اى دختر محمّد! بچّه ها را بخوابان و چراغ را خاموش کن.

صبح که شد، على علیه السلام نزد پیامبر خدا رفت و ماجرا را به ایشان گفت. هنوز از نزد پیامبر خدا خارج نشده بود که خداوند، این آیه را فرو فرستاد: «و [دیگران را] بر خویشتن، مقدّم مى دارند، هرچند خودشان نیازمند باشند. و آنها که از آزمندىِ نفس خویش، مصون بمانند، آنان، همان رستگاران اند».

80. مستدرک الوسائل – به نقل از عبد الله بن مسعود -:

شبى پس از آن که پیامبر خدا، نماز عشا را خواند، مردى از میان صف [نماز] برخاست و گفت: اى گروه مهاجران و انصار! من مردى غریب و فقیرم و در مسجد پیامبر خدا، از شما درخواست کمک مى کنم. مرا غذایى دهید.

پیامبر خدا فرمود: «اى عزیز! از غربت مگو که قلبم را آتش زدى. غریبان، چهار کس اند».

گفتند: آنها کیستند، اى پیامبر خدا؟

فرمود: «یکى مسجدى در میان قومى که در آن، نماز نمى خوانند؛ دوم، قرآن در دست قومى که آن را نمى خوانند؛ سوم، عالمى در میان قومى که جایگاهش را نمى شناسند و به دیدارش نمى روند؛ و چهارم، اسیرى در کشور روم در میان کافران خدانشناس».

سپس فرمود: «کیست که این مرد را غذا دهد تا خداوند، او را در بهشت برین، جاى دهد؟».

امیر مؤمنان، برخاست و دست سائل را گرفت و او را به خانه ی فاطمه علیهاالسلام آورد و گفت: اى دختر پیامبر خدا! از این میهمان، پذیرایى کن.

فاطمه علیهاالسلام گفت: پسرعمو! در خانه، جز اندکى گندم که از آن غذایى تهیه کرده ام، چیزى نیست و بچّه ها به آن محتاج اند و تو خود نیز روزه اى. غذا کم است و فقط براى یک نفر، کافى است.

على علیه السلام گفت: همان را بیاور.

فاطمه علیهاالسلام رفت و غذا را آورد و گذاشت. امیر مؤمنان، نگاه کرد. دید که غذاى اندکى است. با خود گفت: درست نیست که من هم از این غذا بخورم؛ چون اگر بخورم، میهمان را سیر نمى کند. پس، دستش را به طرف چراغ دراز کرد و به بهانه ی این که آن را درست کند، خاموشش کرد و به بانوى بانوان گفت: در روشن کردن چراغ، تعلّل کن تا میهمان، غذایش را خوب بخورد. آن گاه، چراغ را نزد من بیاور.

امیر مؤمنان، دهانش را مى جنباند تا به میهمان وانمود کند که غذا مى خورد، در حالى که نمى خورد، تا این که میهمان، از خوردن، دست کشید و سیر شد. در این هنگام، آن بهترینِ زنان، چراغ را آورد و گذاشت؛ ولى غذا، همچنان دست نخورده باقى بود.

امیر مؤمنان به میهمانش فرمود: چرا غذا نخوردى؟

گفت: اى ابو الحسن! خوردم و سیر شدم؛ امّا خداوند متعال به آن برکت داده است.

آن گاه، امیر مؤمنان و بانوى بانوان و حسنین علیهم السلام از آن غذا خوردند و به همسایگانشان هم دادند، و این، به واسطه ی برکتى بود که خداوند متعال به آن غذا داده بود.

صبح که شد، امیر مؤمنان علیه السلام به مسجد پیامبر خدا رفت. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «اى على! با میهمان، چگونه بودى؟».

گفت: بحمد الله – اى پیامبر خدا – خوب.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «خداى متعال، از کارى که دیشب انجام دادى و به خاطر میهمان، چراغ را خاموش کردى و از خوردن، خوددارى ورزیدى، تعجّب کرد».

على علیه السلام گفت: چه کسى این را به شما خبر داد؟

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «جبرئیل علیه السلام. و این آیه را در باره ی تو آورد: «و [دیگران را] بر خویشتن، مقدّم مى دارند…»».

81. المناقب، ابن شهرآشوب – به نقل از محمّد بن صمّه، از پدرش، از عمویش -:

در مدینه، مردى را دیدم که مَشکى بر پشت و سینى اى در دست دارد و مى گوید: «خدایا! اى حامى مؤمنان و معبود اهل ایمان و پناه گروندگان! خیرات امشبم را بپذیر که امشب، جز آنچه در این سینى ام است و آنچه مرا مى پوشاند (یعنى جامه ی تنم)، چیزى ندارم، و تو مى دانى که با وجود شدّت گرسنگى ام، براى تقرّب به تو، این را از خویشتن دریغ داشتم. پس – اى خداوند – رویم را زمین مینداز و دعایم را رد مکن».

نزد آن مرد رفتم و شناختمش. او على بن ابى طالب علیه السلام بود. پس نزد مردى رفت و به او غذا داد.

82. امام باقر علیه السلام:

مقدارى مال و لباس نزد پیامبر خدا آوردند، در حالى که اصحابش پیرامون او نشسته بودند. پیامبر صلی الله علیه و آله، آنها را میان آنان تقسیم کرد، به طورى که حتّى یک جامه و یک دینار، باقى نمانْد. چون کار تقسیم تمام شد، مردى از فقراى مهاجران که غایب بود، آمد. پیامبر خدا، با دیدن او فرمود: «کدام یک از شما، سهم خود را به این مى دهد و او را بر خویشتن، مقدّم مى دارد؟».

على علیه السلام، این را شنید و گفت: سهم من [مال او باشد]. و آن را به او داد.

پیامبر خدا، آن را برداشت و به آن مرد داد و سپس فرمود: «اى على! خداوند، تو را پیشى گیرنده در امور خیر، و بسیار سخاوتمند و باگذشت از مال، قرار داده است. تو پیشواى مؤمنانى، و مال، پیشواى ستمگران است. ستمگران، همانان اند که بر تو حسد مى ورزند و به تو ظلم مى کنند و پس از من، تو را از حقّت محروم مى سازند».

83. امام هادى علیه السلام – در زیارت امیر مؤمنان در روز غدیر -:

سلام بر تو اى امیر مؤمنان!… تویى آن که خوردنى را، با وجود دوست داشتن آن، براى خدا به بینوا و یتیم و اسیر، خوراندى و از آنان، هیچ پاداش و سپاسى نخواستى و خداوند، این آیه را در حقّ تو نازل فرمود که: «و [دیگران را] بر خویشتن مقدّم مى دارند، هرچند خودشان نیازمند باشند و آنها که از آزمندىِ نفس خویش، مصون بمانند، آنان، همان رستگاران اند».