54. الکافى- به نقل از حَبّه ی عُرَنى-: همراه امیر مؤمنان علیه السلام، به پشت [کوفه] رفتم. ایشان در [گورستان] وادى السلام ایستاد، چنان که گویى با مردمانى سخن مى گوید. من نیز ایستادم تا آن که خسته شدم و نشستم؛ امّا حوصله ام سر آمد و دوباره برخاستم و باز از بس ایستادم، خسته شدم و دیگر بار نشستم، چندان که حوصله ام سر آمد و برخاستم و ردایم را جمع کردم و گفتم: اى امیر مؤمنان! از زیاد ایستادنتان، نگران حال شما هستم. ساعتى بیاسایید. آن گاه ردایم را انداختم تا بر آن بنشیند.
به من فرمود: «اى حبّه! این نیست، مگر گفتگو با مؤمن یا همدمى با او».
گفتم: اى امیر مؤمنان! آنها هم این گونه اند؟
فرمود: «آرى. اگر برایت آشکار شود، خواهى دید که گروه گروه، گرد هم نشسته اند و با یکدیگر گفتگو مى کنند».
گفتم: جسم اند، یا روح؟
فرمود: «روح. هر مؤمنى در هر نقطه اى از نقاط زمین بمیرد، به روح او گفته مى شود: به وادى السلام برو. آن جا قطعه اى از بهشت برین است».
55. امام صادق علیه السلام- به نقل از پدرانش علیهم السلام-: فاطمه علیهاالسلام چون به حال احتضار افتاد، به على علیه السلام وصیّت کرد و گفت: «از دنیا که رفتم، تو خود، مرا غسل ده و کفن کن، و بر من نماز بخوان، و داخل قبرم ببر و در لحدم بگذار و خاک بر من بریز و آن گاه در بالینم، رو به روى صورتم بنشین و زیاد قرآن و دعا بخوان؛ زیرا این لحظه، لحظه اى است که مرده به اُنس با زندگان، نیاز دارد».